خاطرات سردار شهید مهدی امینی

قدم‌های کوچک اما …
رژیم شاهنشاهی آخرین نفس‌های حیاتش را می‌کشید اما مردم در آن دوران،بسیار آماده بودند. در مراحل مختلف مبارزه، حضوری گسترده داشتند. اعلامیه‌ها توسط مهدی و دوستانش بر روی در و دیوار شهر جلوه‌ای دیگر می‌کرد. توزیع اعلامیه‌های امام خمینی(س) در آذربایجان شرقی و غربی بر عهده او بود و به همین منظور، همانند کارگری ساده، در چاپخانه کوچکی کار می‌کرد.هیچ‌کس فکر نمی‌کرد که این مهندس جوان با قدم‌های کوچک اما پرتوانش دلش می‌خواهد که قدمی در پیروزی انقلاب بردارد. در آغاز شکوفایی انقلاب، نیروها را برای حفاظت از منطقه، سازماندهی کرد و خودش، مشکلترین کارها را بر عهده گرفت. تلاش ما برای کار کمترش همیشه محکوم به شکست بود. در بیشتر ساعات شبانه روز بیدار بود و کمتر از همه استراحت می‌کرد. با وجود کار زیاد و مشغله فکری‌اش همیشه چهره‌اش شاداب و مهربان بود. گویی چیزی از درون او را نیرویی از سر حرکت می‌داد و قدم‌هایش را مصمم‌تر از هر روز برمی‌داشت. می‌گفت: «نگهبانی من به خاطر اسلام، انقلاب، پیامبر و امام زمان (عج) می‌باشد.» هنوز هم کلام مهدی در جاری زمان جاری است و می‌دانی که کلامش از جنس نور بود و نور تا بوده، بوده و هست و خواهد بود: «این اعمال، در قیامت به درد من می‌خورد.»
راوی:فخرعلی نیک‌بخت

جا ماندم
من و امینی کارها را با هم تقسیم کرده بودیم و هرکدام مشغول به کاری بودیم. بیشتر روزها در کنار هم کار می‌کردیم مهدی، اداره شرکت را بر عهده داشت و به سپاه سرکشی می‌کرد و در مبارزات علیه منافقین با شجاعتی که از او سراغ داشتم، به فعالیت می‌پرداخت. من نیز در انجام وظایف مختلف کوتاهی نمی‌کردم. به دلیل مشغله زیاد و حساسیت امور کمتر فرصت می‌کردیم تا به خانه برویم؛ به همین خاطر درون یکی از اتاق‌های شرکت می‌خوابیدیم. این مسأله باعث ایجاد صمیمیت و نزدیکی خاصی بین ما گشت. توی این اتاق یک تخت بیشتر نداشتیم و مهدی روی زمین می‌خوابید. یکی از شب‌ها بی‌خوابی به سراغم آمده بود و در خلوتم داشتم به مهدی فکر می‌کردم که چرا مدتی است که با هم هستیم و حتی یک نماز صبح را به او اقتدا نکرده‌ام؟ آقا مهدی همیشه زودتر بیدار می‌شد، نمازش را می‌خواند و سپس بیدارم می‌کرد. تصمیم گرفتم صبح روز بعد، زودتر بیدار شوم: نیمه‌های شب بود که در میان خواب و بیداری، نگاهم به جای خالی مهدی افتاد. هرچه به این طرف و آن طرف نگاه کردم مهدی را پیدا نکردم. در اتاق را باز کردم و در میان سالن به راه افتادم. در میان فضای سالن، تنها در اتاق انتهایی باز بود. رفتم کنار در ایستادم: صدایی که در آن سوزی از شور و اشتیاقی محض داشت، مرا به خود واداشت. من با خود گفتم: «ما کجاییم و ملامت‌گر بیکار کجاست؟»
راوی:جمشید محمدزاده

مطالب مرتبط ...

پربیننده ها ...