شهید ملامحمد عظیمی به روایت شاگردش

بسم ا… الرحمن الرحیم

عشق را با هم روایت می کنیم
یاد یاران را حکایت می کنیم
آن روزها همه روزه بودند. کودک، پیر و جوان همه به مسجد جامع شهر می رفتند و از کلام و سخنان پرفیض امام جمعه شهر کسب فیض می کردند. صدای ماموستا، ماموستای بچه ها، فضای مسجد جامع را پر می کرد. ماه رمضان بود و هر کس می خواست به وجهی از این ماه نورانی فیض کسب کند. امام جمعه شهر، شهید حاج ماموستا ملا محمد عظیمی بودند. مردی از سلاله پیامبر اسلام(ص). مردی که هر نفری را با روی خوش و با اخلاق نیکو پذیرا می شد. مردی بود که وقتی می خواستند او را اسکورت و نگهبانی دهند به آنها می گفت لازم نیست چون می گفت من مردی هستم که در میان همین ملت باید آزادانه و بدون هیچ محدودیتی راه بروم و مشکلات آنها را به عینه ببینم.
تمام روزهای ماه مبارک همراه بچه ها به مسجد می رفتیم. ماموستا هر روز نیم ساعت قبل از ما به مسجد می آمدند تا بهانه ای به ما نداده باشند. صدای رسا، بلند و نیکویی داشتند. حتی با صدای نیکویشان مجذوب آیه های زیبای قرآن می گشتی.
احمد فرزندش می گفت که پدرم حتی در خانه روزی دو ساعت تلاوت قرآن دارند تا اینکه به بهترین صورت ممکنه برای شما تلاوت کنند و صدایش برای ما مناسب باشد. شهید از آنجائی که هر کسی را با روی خوش و با آغوش باز پذیرا بود زبانزد عام و خاص بودند. روزی همراه پدرم جهت ارشاداتی به منزل شهید رفته بودیم. من پشت در ماندم. از داخل شنیدم که ایشان گفتند مگر وقتی کسی داخل خانه می شود باید پشت در بماند. من با شرمندگی رفتم تو و دست نورانی اش را بوسیدم. ایشان به شوخی لیوانی آب به من تعارف کرد. من گفتم که روزه هستم و ایشان به شوخی گفت که مگر روزه با آب باطل می شود؟!
شهید عظیمی از شخصیت هایی بودند که نوجوانان را بیشتر تحویل می گرفتند. یادم می آید در سال۶۵ موقعی که در گرماگرم جنگ تحمیلی بودیم، به فکر افتادیم که یک تیم فوتبال تشکیل دهیم ولی حتی از داشتن یک توپ فوتبال هم محروم بودیم. به فکر افتادیم که این موضوع را با شهید عظیمی در میان بگذاریم. در ابتدا خیلی از بچه ها ناامید بودند و می گفتند که شهید با این نظر ما مخالفت می کنند ولی به هر صورت ما تصمیم گرفتیم که در صورت قبل یا رد موضوع شهید را مطلع نماییم.
شهید مشخصه ای داشتند که هر وقت موضوعی را با ایشان در میان می گذاشتیم از یک راه دیگر وارد موضوع می شدند و تا مرحله جدی قضیه پیش می رفتند. در این جلسه همه به یکدیگر می خندیدیم و شهید هم پا به پای ما می خندید. انگار که با افراد مسن و دوستان خودش نشسته اند. بعد از مدتی مکث شهید گفتند مگر آمده اید که اینجا بخندید! موضوع را زودتر مطرح کنید تا زودتر به نماز برسیم. چون در اولین لحظه باید با هم به مسجد برویم. اگر جدی ترین کار را هم داشتند در حال نماز رها می کردند و به مسجد می رفتند. موضوع کمک را به تیم فوتبال با ایشان در میان گذاشتیم. به حدی خوشحال بودند که در تصور ما نمی گنجید. اول گفتند که از حالا من را نیز به تیم خودتان اضافه کنید که یکی از جبهه ها به شوخی گفتند که شما اضافه وزن دارید. ما گفتیم که هیچ وسیله ای نداریم. شهید گفتند که به هیأت امنا مسجد می گویم که مقداری پول از هزینه مسجد را در اختیار شما قرار دهند تا حداقل توپ و پیراهنی برای خودتان فراهم کنید و بعدا جبران نمایید. ما متحیر شدیم که این تحفه شهید عظیمی را چگونه باید جبران کنیم تا اینکه خودشان ذکر کردند و گفتند ما می خواهیم تا دو هفته دیگر دستشوئی مسجد را تعمیر کنیم. شما هم باید در آن موقع به نوبت دو یا سه ساعتی را از روز آب بیاورید و مشغول به کار شوید. ما با خوشحالی این را قبول کردیم و با خنده و خوشحالی همراه با شهید به مسجد رفتیم و نماز عصر را به امامت ایشان به جا آوردیم. از صفات بارز و نادر شهید این بود که همیشه می خواست نوجوانان برای اذان گفتن پیشقدم شوند. زیرا می گفت وقتی که در بیرون صدای شما نوجوانان را بشنوند بقیه این ذهنیت را پیدا می کنند که چگونه این نوجوانان با سن کمش از ما پیشی گرفته و در مسجد حاضر شده و از همدیگر سبقت می گیرند.
هر وقت که یاد و خاطرات شهید در ذهن من زنده می شود، بغض گلویم را می فشارد و دلم ضجه می کند که چگونه این نامسلمانان و کافر توانستند این ملائک روی زمین را به شهادت برسانند. شهید از نزدیک با پدرم دوست بودند و با هم رفت و آمد خانوادگی داشتیم. پدرم می گفت شهید به تو علاقه زیادی دارد و می گوید هر وقت که به خانه ما آمدی حتما رئوف را همراه خود داشته باش تا بنشیند و به حرفهای ما گوش بدهد. هر چند که بعضی اوقات من جمله ها و حرفهایشان را حالی نمی شدم ولی وقتی که می گفت مگر غیر از این است رئوف، من هم می گفتم خیر، همین طور است.
یک روزی که ما در خانه ایشان مهمان بودیم، ایشان فرمودند که بالاخره چی شد. کبوتر را از قفس آزاد کردی با نه. من خیلی تعجب کردم و با خود گفتم که او از کجا دانسته که من کبوتر دارم. گفتم خیر. گفت شما الان باید بروی و قفس را بیاوری به خانه ما؛ تا با هم کبوتر را آزاد کنیم و در قبالش هر چه خواستی به تو می دهم. من علیرغم میل خودم رفتم و کبوتر را آوردم و کبوتر را آزاد کرد و بعد گفت که چه چیزی می خواهی. من سکوت کردم که ناگاه توپی را برایم پرتاب کرد و گفت که فکر می کنم که بهترین چیزی که در قبال کبوتر تو را راضی می کند همین توپ فوتبال است که من خیلی خوشحال شدم. هر وقت ما به خانه ایشان می رفتیم حتما نماز جماعت را با ما می خواند. حتی بعضی مواقع اگر وقت نماز نبود می گفت برو وضو بگیر.

منبع: پرونده فرهنگی بنیاد شهید آذربایجان غربی

مطالب مرتبط ...

پربیننده ها ...