عشق به شهادت

عشق به شهادت

همیشه به من می‌گفت: «برام دعا کن شهید بشوم.» من هم هر روز غروب که می‌شد دلم می‌گرفت و با خود فکر می‌کردم که امروز حتماً خبر شهادتش را می‌دهند…

به او گفتم اگر آن‌جا شهید می‌شدی من چه کار می‌کردم؟ از کجا می‌فهمیدم؟ چرا به من نگفتی؟ خندید و گفت: «این‌که نگرانی ندارد، جنازه‌ام را برایت می‌آوردند و بعد همه چیز را برایت تعریف می‌کردند. باید برای شهادت من آماده باشی.» بعد به من گفت: «دوست دارم وقتی من شهید می‌شوم، با لباس سپید باشم. تو هم حتماً باید لباس سپید بپوشی.» (خانم امیرپور، همسر شهید)

توی قضیه سقوط هواپیمای C130، بابا، بی‌نهایت ناراحت شدند. نمی‌دانم چرا آن موقع مدام فکر می‌کردم بابا هم توی آن هواپیماست، شاید به خاطر این‌که آن روز مأموریت داشتند. وقتی فهمیدیم بابا توی آن پرواز نبوده، خیلی خوشحال شدیم اما آن‌جا بودیم که اشتیاق پدر را به شهادت فهمیدیم، چون از همان موقع بود که حال بابا متحول شد و دیگر کمتر حرف می‌زدند، به اصطلاح همیشه توی خودشون بودند. هر چقدر می‌پرسیدیم بابا چه شده؟ می‌گفت: وقتی آدم سنش به چهل سال می‌رسد، مثل پیامبر(ص) می‌شود، چون پیامبر(ص) در سن چهل سالگی مبعوث شدند، بنابراین آدم خیلی باید مراقب اعمال خودش باشد. با این حرف‌ها سعی می‌کرد دوران پر از التهابش را از ما مخفی کند. بالاخره خیلی طول نکشید. سی و دو روز بعد بابا به دوستانش پیوست؛ به آن آرزو و آمالی که شب‌های قدر ملتمسانه از خدا درخواست می‌کرد و ماها را قسم می‌داد که برایش دعا کنیم تا به حاجتی که ما خبر نداشتیم برسد. خیلی حیف شد که روز آخر نتوانستیم از بابا خداحافظی کنیم، البته همان خداحافظی هم خیلی عجیب بود؛ بابا رو به ما ایستاد و فقط به صورت نظامی ادای احترام کرد و رفت. (فاطمه آذین پور دختر شهید)

در نیروی زمینی روحیات و شخصیت حمید فرق کرده بود و بیشتر از همیشه دلش شهادت می‌خواست و سرانجام به آروزی همیشگی و چیزی که لیاقت آن را داشت رسید. همه مخصوصاً برادرش از عشق او به شهادت اطلاع داشتند، به طوری که بعد از شهادت حمید، به من می‌گفت: «من سر کلاس بودم، با من تماس گرفتند که حادثه‌ای برای حاج حمید اتفاق افتاده و او مجروح شده است. همان لحظه متوجه شدم حمید شهید شده است. احساس می‌کردم مدت‌هاست من منتظر این خبر هستم.» (سردار رضا یاری)

مطالب مرتبط ...

پربیننده ها ...